داستان کوتاه

 

 

عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت

مردی که آنجا بود عابد را شناخت ، به نانوا گفت این مرد را می شناسی

گفت: نه
مرد گفت : فلان عابدبود

نانوا گفت : من از مریدان اویم ، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم ، عابد قبول نکرد

نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم ، عابد قبول کرد

وقتی همه شام خوردند ، نانوا گفت : استاد دوزخ یعنی چه

عابد پاسخ داد
دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیداستاننانعابدخدا

تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 | 3:38 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.